داستان زندگی من
اینجا بیمالستان لاله هستش تو شهرک غلب جائی که خدا منو تحویل باباو مامان داد
بعدس من اومدم ولی اونقدر کوچیک بودم که بابام میتلسید منو بلغ بگیله
مامان جونم تازه به هوس اومده بود ولی خیلی دوست داست منو بلغ بگیله(مامانم سانسول کردم تو عسک)
خودائیش خیلی توچولو بودم
مشکلات زیاد بود
اینجا دالم با چشمام از بابائی تشکل می تنم (بابائی دمت گلم)
بعد از این مراحل که تو زندگی داشتم الان سه ماهمه، از او ن بچه توچولو که حتی نمی تونست گلیه کنه به یه بچه توپولی تبدیل شدم
دیگه میتونم بشینم ،مهمونی بلم تازشم موهام تیفوسی دلست کنم
خدافظ تا داستان بعد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی